Monday, March 15, 2004
بگذار برایت بگویم که ندانسته از دنیا نروی اینجا ظرف ها نشسته اند، آشغال ها از سر و کول سطل که چه عرض کنم از سر و کول آشپزخانه بالا میروند، بوی اسپرم از هر سوراخی به مشام میرسد، اگر هوای خودت را نداشته باشی هزار بار با ما تحت زمین میخوری، سیگار تمام شده، پیرزن همسایه هنوز یائسه نشده، موهایم شبیه جیمی هندریکس شده، انگار که پرنده ای مهاجر روی کله ام مکان بنا کرده باشد (البته از برای جوجه هایش)، چیزی نمانده زانوهایم از درد بترکند، هوا دوباره سرد شده، از انگشت های یخ زده ی پایم متنفر شده ام، اینم که هی داره میگه sadness in my eyes, no one guessed well no one tried، اما من حالم خوبه به کوری چشم این سوسکه که یه ساعته داره زاغ سیامو چوب میزنه دیگر از احوالات من چیزی نمیخواهی؟ اگر خواستی تعارف نکن، عشوه شتری هم نیا، بپرس، تنها چیزی که تو این دوره زمونه نسیه میدن آماره. Link || |