[Archive]


Sunday, July 25, 2004



    علف ها را که به آتش کشیدی
    دیگر چه تفاوت میکند که سر سنگین است یا که گیج
    آنوقت مهره ی گردنت را شل میکنی
    آنوفت دلت از بزرگی تنگ است
    آنوقت تو دیگر تو نیستی
    آنوقت تو تنها نظاره گر تویی
    آنوقت بانوی بلند قد صابونی می آید
    گردنت را مثل صابون که در گرما مانده باشد دراز میکند
    با هر بار پایین رفتن پنجره بر فرق سرت فرود می آید
    مونیتور پیشانی ات را می گاید
    کیبورد تقریبا همان کار را با دماغت ببخشید بینی ات میکند
    و چانه ات را نمیتوانی از چنگ میز برهانی
    و معلوم است که کدام نقطه روشن تر است
    درد را تنها مشاهده میکنی
    برای همین است که نشئه ات میکند و دورش میگردی
    میدانی آنوقت صدای قدم های توریست چه میکند بر سر خونین تو؟
    آن را با مهارتی که ناپلئون
    به آن کره میمالد
    شاید بهتر است بگویم میسابد
    بلی همین است، این کلمه ای است که خوشم می آید "سابیدن"
    مهربان اند آنها که پای تشت های آبی رنگ و رو رفته کهنه می سابند
    اما نه بیشتر از آن هایی که هر چه آرزو میکنی رو برگردانند، به تو پشت میمانند و مهربان اند
    آنها به هر حال به هواپیما سوار میشوند
    اما تو باد را میخواهی، شاید او تو را، و همه چیز خنک است
    تو پوشال میشوی و حجمت استراحت میکند
    آخر دانستی برای چه سقف بچگی آتاق دارد
    من نمیدانم


    ||