[Archive]


Wednesday, August 11, 2004



    من کسی رو میشناسم که
    رفت تا کشو های زیر کتابخونه رو
    واسه خرت و پرت های باد کرده روی دستش
    خالی کنه
    و هیچ وقت بر نگشت

    من کسی رو میشناسم که با یک کیسه ی زباله ی خالی، به خواستگاری رفت
    و هیچ وقت برنگشت

    من کسی رو میشناسم که دستاشو برای مچاله کردن مشت کرد
    و هیچ وقت باز نکرد


    ||