Wednesday, August 25, 2004
تقدیمی ای که رد کمرت همه ی دیوار های خانه ام را مقعر کرده ای که چشمان شادی ات همه ی جشن هایی را که شرکت میکنم، خالی از حضور میکند ای که درختی نمانده تا انگشتان سفید و ظریفت بر پوست تیره اش را خواب ندیده باشم ای که همه ی صداهای روز مره ام را آلوده کرده ای و دیگر صدا نمیکنی ای که عادت زمستان پرستی ام را چال کردهای و شکوفه ها را معشوقه های گریز پا ای که یک دست بلیز و شلوار خاکستری داری و شب ها برهنه میخوابی ای که خط خطی به چشم من می آیی و یکدست از چشمان اکلیلی نگهبان جاده ی شیری میروی نگاه کن! Link || |