[Archive]


Tuesday, November 16, 2004





    آنقدر خوبم که مذرعه ی ذرت با همه زردی و طلایی اش
    روی انگشتان زمین بر نوک پنجه هایم فریاد میکشم
    دوردست زنی است که لباسش در افق گم شده
    اینجا تر زنی که افق را روی کمرش عمودی نگه میدارد
    همه چیز در پرورش یافته ترین جلوه ظهور دارد
    مرگ من، کمر خمیده ام را ضماد میمالد
    و انگور های باغ، درختان توت را آب میدهند و نارنج ها را بوسه
    در این اعماق داستانی که ما در آن کله معلق آویخته ایم
    چه کسی یادش می آید حرف هایی را که روزی برای این مکان به فرشته ی شانه ی راست گفته بودیم؟
    اگر نمیفهمی چه میگویم عیبی نیست
    من از این جا با تفاوت ها اندیشه ها را میبافم، و با یکنواخت تر ها زمین آشپز خانه ی مادر ترزا را برق می اندازم
    انقدر عصا بر سرم زدی که عاقبتم گم شد در زن انبارگی ات
    سبیل کلفت و گونه های قرمز و چشم های مخملی را نمیدانم
    اما خوب میدانم نرمی صورت عقب افتاده ی بی نسیم را
    دیگر چه بگویم برایت
    با این دل سبک و چشم شفاف
    تو هم دیگر دوست داری بخوابم
    میبینی چه عجیب است عشق و داغی شکم ماده خرگوش ها
    باورت میشود، او هم دیگر به تو میگوید بخواب
    و من در زمین تنیس دایی بزرگم دختر خاله ام را بوسیدم
    شایعه کردند که در نزدیکی موتور خانه و در حوزه ی دم-نظامی گربه ی چاق
    چه موهومات، میبینی شرلی؟
    مقرون به صرفه تر از دستان من چه میخواهی دیگر؟
    شل و رنگ پریده و ساکت،
    نوازش گر و فراموشکار
    اه، بسه دیگه، کوتاه بیا، رو پنجه های پا بیا، نامفهوم تر بیا
    خیری که دیدیم از دنیا را خواستیم جاودانه کنیم به 34 ژوئیه ی سنه ی ثمان و ثلاثین و اربعا مئا
    که نتوانستیم و شهوتناکتر و در جامه انداز ترین فرم دفرم شده ی دنیا، لبخند زدیم
    شما هم بزنید


    ||