Saturday, December 04, 2004
یکی از بهترین تجربه های نشئگی دیدن بدن لخت و پر حرارت خود در مکانی است که دنج ترین جای دنیا است در آنجا آقدر خوب و بد به هم پیچیده اند که نمیتوانی هرگز عذاب وجدان بغل کنی من مانده ام آن وسط و خون گرم در رگ های گشاد شقیقه ام میچرخد تازه میفهمم، زندگی، وقتی تنهای تنهایی، وقتی هیچکدام از وصله های غریزی و تقلیدی به تو نمیچسبد که اصلا نمیچسبد چه مزه میدهد یکهو به واقعیت بر میگردی اما محو و مشکوک و زنگی ات دردش می آید و دوباره میخواهی برگردی به دنیای نشئگی چشم هایت را میبندی و به خاطر می آوری دلت میخواهد که این حالای تو باشد اما میبینی باز هم پریشانی این بار میخواهی فکر کنی که پایان من این است آن وقت است که از همه ی وقت های دیگر دوست ترش دارم من دوستش دارم آرام آرام Link || |