[Archive]


Friday, December 10, 2004



    خوب خوب خوب
    امروز میخوام به کلمات نگاه نکنم
    شاید اون چیزی از آب در بیان که قرار بود یه روزی سر و کله ی من ازش پیدا بشه
    اول از همه اینکه شاید دیگه واسه خود خودم هم از دهن افتاده باشه
    اینکه احساس کنم زندگی بزرگترین جبریه که خودت رو بهش تحمیل میکنی
    میفهمی چی میگم
    یه چیزی مثل یه نقاشی خالی که میدن رنگش کنی
    یکی بلد نیست و از خط میزنه بیرون
    یکی دیگه هم فکر میکنه بیشتر از نقاشی نفس داره و از خط میزنه بیرون
    زندگی پس چی
    اگه فکر کنی بیشتر از نقاشی نفس داری همه به چشم کسی بهت نگاه میکنن که بلد نیست
    تا اینجاش که چیزی نشده
    چارتا الاغ در حال یونجه خوردن جفتک انداختن
    بد مصب وقتی زور داره که چشمای خیانت کار خودت هم بهت میگن "بلد نبودی"
    همیشه میگفتم آدم شجاع کسیه که مرد و زن و الاغ واسش علی السویه باشن
    مایش چند تا کار متحورانه بود
    تا بفهمم من اگه تنهای تنها هم تو این دنیای به این گندگی زندگی کنم
    بازم شجاعت یعنی مرد و زن و الاغ واسم علی السویه باشه
    میدونی که چی میگم
    مسخرس ها
    ولی چارچوب تنها چیزیه که از من و تو بزرگ تره
    ماها مجبوریم
    مجبوریم
    در چارچوب تمایز خودمون رو درک کنیم
    خیلی راحت شد تعریف خوشبختی نه؟
    خوشبخت کسیه که عاشق چارچوبش میشه
    و بنا بر انتفای مقدم
    بی نیاز از درک تمایز میشه


    ||