Monday, January 31, 2005
گوش نوازی میکنند صداهای باغ اسرار آمیز و چقدر هوس میکنم هنوز که درب ساعت بزرگ را باز کنم و تو آنجا باشی با گونه های سرخ و موهای صاف ــ ابریشم تو داده، حسنی که خدا داده ــ که تکیه داده ای به تنه ی پیر و پاهایت را تکان میدهی تو که میدانستی من اینجایی نیستم تو که میدانستی تو که میدانستی پس چرا ساعت را بردی؟ چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟ Link || |