Saturday, February 12, 2005
لحظه ای بیش نمیگذرد از وقتی شاشم تمام شد لحظه ای بیش نمیگذرد از وقتی در لایه ی دیگری از دنیا زندگی میکردم لحظه ای بیش نمیگذرد از وقتی بشکاف و صابون خیاطی مادرم را بردم در اتاقم و مغزم را دوباره از الگوهای زن روز درآوردم لحظه ای بیش نمیگذرد از وقتی تاول های دستم را کندم لحظه ای بیش نمیگذرد از وقتی دیوانه شدم لحظه ای بیش نمیگذرد از وقتی از سرما در لوله ی توپ خوابیدم و آن احمق ها مرا به آسمان پرتاب کردند Link || |