[Archive]


Friday, April 08, 2005



    Metal نگریستن درون است و Rap نگریستن بیرون
    جنگ نابرابری است
    و پیروزی هیچ وقت با درون نیست

    ***

    لذت های مدرن همه در با هم بودن شکل میگیرند
    برعکس لذت های کلاسیک
    که در خلوت و خوصوصی شدن رشد میکنند

    ***

    این چند روزه به چند تا چیز حسودی کردم
    یکی هفت هشت تا کلاغ بودند که روی چمن های بهاری سبز اتوبان مدرس نشسته بودند و به باد گوش میدادند
    و یکی حرف زدن با یک راننده ی لال در طول 1 ساعت مسیر با پانتومیم بود
    میدانی باید اعتراف کنم
    در زندگی صامت راحت ترم تا زندگی حراف

    ***

    عشق من philosophical شده
    بهش میگم My luv is running throu my veins
    بهم میگه and u don know what to do... hum؟

    ***

    آدم یاد اون پدر فداکاری که بچه هاش رو به کازرون برد میفته
    استاد بزرگوارم بلند شد با من دست داد و من با چشم های وق زده و مدیون و معصوم به او لبخند زدم
    خیلی انسان ساز بود صحنه

    ***

    چند تا چیز را قبول دارم و به خاطر همین با پای خودم خواهم رفت زیر چوبه ی دار با افتخار
    یکی اینکه وقتی ریده شد به چیزی یا کسی تا ابد ریده مال میمونه (دعوای اول رو نکنید، تا جاودانه بمونین)
    یکی اینکه ذات آدم دنبال جیزهای نو میگردد با هیجان و روشن بختی
    و چیزهای کهنه را دوست میدارد با بدبختی

    ***

    ترانه ی آفتاب
    باران سلتیکی
    قهرمان
    زن ایرلند
    مسافر کشتی
    she راه میرود در بازار مکاره
    سرزمین تاریک
    قوی وحشی بال هایش را میگشاید
    پروانه های جنگل
    سر قبر عمم

    ***

    من در شلم های کم نفره موفق تر هستم تا شلم های خیلی نفره
    این چی رو نشون میده آقای روانشناس؟

    ***

    هی با بیل می افتند با جان ویرانه ی آدم تا آبادش کنند
    نمیفهمند دنیا بی ویرانه مزه ندارد
    هی میخواهند جان زندگی را بگیرند
    نمیدانند بدون ویرانه، آبادی ها غصه میخورند

    ***

    یکی از مشوق های اصلی من در زندگی خبر شنیدن تعطیلی های در پیش است
    آنقدر تشویق میشوم که به اندازه ی یک سال بدون تعطیلی صبحانه میخورم و ورزش میکنم

    ***

    بلند شو برویم کویر، وسط ویرانه های تاریخی یک پایتخت قدیمی لخت شویم
    و آنقدر عاشق هم شویم
    تا مجلل ترین و باشکوه ترین راه پله ی نقره ای دنیا را بسازیم
    فکر کنم خیلی وقت است کسی آنقدر عاشق نشده
    که احساس نیاز کند به باغهای بزرگ و اسرار آمیز
    اطراف محشر زمین، کاخی که در آن بر سر عشقش تاج بگذارد


    ||