[Archive]


Sunday, July 10, 2005



    امروز میخوام یک افشاگری کنم در باره ی یونیکو اسب تک شاخ
    فکر کنم ده بیست سال پیش بود، نصف شب یک خواب خیلی وحشتناک دیدم و از خواب پریدم
    اومدم پامو از تخت بذارم پایین که برم یه ذره پناهنده شم به این و اون از ترس
    که یونیکو صدام کرد
    پام خشک شد بین تخت و موکت
    برگشتم
    دیدم کنار پنجره وایساده و سطح پرده مثل کاغذی که با کبریت وسطش خورشید گرفتگی درست کنی نور داره
    اون مهربون بود، گفت از هیچی ترس برو بخواب من پیشتم
    ولی من بیشتر ازش ترسیدم، اصلا
    چون مهربون بود و با مهربونی دستورایی مث "راحت بخواب" و "آروم باش" میداد تبدیل شد به کابوس برای من
    انقدر که جرات نکردم فرار کنم یا حتی حالت نیم خیز خنده دارمو نسبت بهش تغییر بدم
    الان یادش افتادم و خندم گرفت
    من همیشه آدمای مهربون تو نظرم ترسناک تر و خطرناک تر بودن

    یک ندای قلبی میگوید: دنیا فقط زهر های کشنده را خوشمزه میکند و میفرستد به بازار، بقیه ی زهر ها ارزش ظاهر سازی و این جور خرج ها را ندارند.

    ***

    توی این انتخابات و اینا بود، یه کاندیدایی (باقر بود گمونم) گفت ما فرهنگ مصرف کننده بودن رو از جمله ی اولی که به بچه یاد میدیم تبلیغ میکنیم
    توجه کنید: "بابا آب داد" این یعنی بچه نرو دنبال کار و تولید، وایسا بابا بیاره
    بعد مجریه گفت اتفاقا بابا آب داد خیلی جمله ی خوبیه، هم کلمه ی بابا مقدسه و هم آب، ما اینجوری به بچه یاد میدیم چیزهای پاک و بزرگ ریشه هستن، اول هستن، هم فضل تقدم دارند و هم تقدم فضل
    بعد اون کاندیدا (که باقر بود گمونم) فوری با لهجه ی خارجی گفت: در خارج اولین جمله ای که به بچه میگویند این است که "مایکل میدود، جسیکا میجهد، مونیکا خودش را به آب و آتش میزند" (البته باقر همه ی اینا رو نگفت، ولی منظورشو من فهمیدم از بس دوستش داشتم) و همین باعث میشه که اونا انقدر بدوند

    بعد من کف کرده بودم که تو همچین جلسه ی در پیتی چه طور ممکنه بین دو تا آدم در پیت حرفایی رد و بدل شه که انقدر مهم باشن، بعد به این نتیجه رسیدم که حتما اتفاقی بوده و خودشون هم نفهمیدن چی گفتن.
    اگه نمیدونستیم فکر میکردیم الان اواخر قرن نوزدهمه و تحولات نوپایی داره در زمینه منطق و ریاضیات و در نتیجه فلسفه به وجود میاد، چطوره اسم این اتافاق مهم در کشورمان را بگذاریم مدرنیته، خوش آهنگ است.

    پ.ن: این اولین نامه ای است که من برای رئیس جمهور محبوب قلب ها احمدی نژاد نوشته ام و دارم می اندازم تو صندوق پست، تمبر هم نزدم به نامه، آخه نامه ای که به مقصد رئیس جمهور محبوب بره تمبر نمیخواد (خدا خیرشون بده، طفلیا یه مشت بچه مومن ناهار نخورده سر پا)

    ***

    یک آدمی پرسید: دلیل اینکه تنهایی رو دوست داری چیه؟ از آدما بدت میاد؟ یا از سانسور کردن خودت
    وقتی جواب دادم چون از سانسور کردن خودم بدم میاد، یادم اومد که خیلی وقته کسی به جمع کسایی که منو سانسور نشده میبینن اضافه نشده. (یادم باشه بعدا فکر کنم چرا)

    ***

    فاصله که به 30 سانتی متر میرسد،
    فکر میکنم چیزی را که این همه مدت است با هم میخواهیم اش
    همان که بعد از ظهرها در فاصله ی 30 سانتی هم مینشینیم و دو تایی هر سه تا جانمان را قمار میکنیم برای دیدنش
    بالاخره می آید
    یا من و تو خسته میشویم و فاصله را را تغییر میدهیم؟
    و اصلا معلوم نیست بعد از آن تاثیر شرمناکی که فیزیک کوانتوم بر روانشناسی گذاشت، چند تا فاصله ی دیگر برایمان مانده باشد، واییییییییی کامیار عزیــــــــــــزم ریدم تو سرت ببین منو تو چه فکر و خیالایی انداختی ها، وقت نکردم یه انگشت تو خودم کنم از شدت تفکر و تعقل و فنا.

    ***

    در روزنامه خیلی وقت پیش نوشته بود، سکسی ترین و اروتیک ترین و هادی ترین تن بی لباس، تن طبیعت است
    آن روزها نفهمیدیم که این حرف افسوس میخورد و بار اندوه دارد
    فکر میکردیم طبیعت آفرینشش بی لباس بوده،
    حالا که این ترین تن بی لباس عهد عاشقانه اش را با ما بر هم زده،
    افسوس ها را با کلاه ها میفرستیم به روزهایی که
    یک عشق بازی سر پایی با این ترین تن بی لباس همه ی نیازهایمان را بر طرف میکرد
    روزهایی که گمان نمیکنم هرگز دوباره تکرار شوند


    Credit me with some intelligence (if not just credit me)
    I come in value packs of ten (in five varieties)


    ***


    ||





    Mute
    Current Time 0:00
    /
    Duration Time 0:00
    Loaded: 0%
    Progress: 0%
    Stream TypeLIVE
    Remaining Time -0:00
     



    #róisínmurphy


    || 0 Comments