Tuesday, July 19, 2005
زنجیر و قفل و حلقه و دایره و سنگ همه در دل و آزاری باریک و سنگین در مشت هنگامه ی آشنایی است هر بار که خانه ام را آن ماشین ها خراب کردند و من در کمد پنهان شدم... هنگامه را میگفتم *** چقدر دلم میخواست یک بار که نصف شب در یخچال را باز میکنم تو آنجا باشی یخ بسته با چشمان زیبای باز تنها جایی که زندگی خسته ام را بدون تردید میفروشم به یک جام زهر *** اجازه بدهید از شما عذرخواهی کنم و از اینجا بروم اجازه بدهید بیش از این کابوس های مکبثی ام را انبار نکنم اجازه بدهید از این بیشتر ضعیف نشوم در مقابل شما اجازه بدهید نگذارم بچه ی عشقم هر روز سر دیوار خانه تان به شما عادت کند اجازه بدهید برای گرفتن تصمیم های آخر به اندازه ی کافی سبک بار باشم اجازه بدهید این ملافه های خونی را آتش بزنم اجازه بدهید فراموش کنم، معنی اولین لحظه و ازلی ترین دار شدن را اجازه بدهید بروم گریه کنم و صورتم را به خاک فشار دهم اگر اجازه بدهید وفادارانه ثابت خواهم کرد هر زندگی پایانی دارد *** واقعا عجیبه آدم تا هزار بار بخواهد و نتواند باورش نمیشود که بعضی کارها را نمیتواند بکند آنوقت یاد زمانی برای مستی اسب ها می افتد و ایمان می آورد هر اسبی زمانی مست خواهد شد Link || |